تیاراتیارا، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه و 29 روز سن داره

تیارا گلی

تیارا و لاک پشت

از اونجایی که خیلی به حیوانات علاقه داری و پا به پای بابایی برنامه های حیات وحش را می بینی وبه کتاب حیوانات هم علاقه داری روز 15 شهریور بابایی از دوستش برات یک لاکپشت کوچولو آورده بود . که یک روز مهمون ما بود توی یک جعبه کفش و بعدش بردیمش خونه مادرجون توی باغچه که هنوزم توی باغچه برای خودش می گرده . و اینجا لاکپشت بیچاره از دست شیطنت های تیارا خانم چپ کرده ...
9 مهر 1391

تیارا شیطون

یک روز جمعه که خونه خودمون بودیم خواستم لباساتو عوض کنم بریم خونه مامان آذر اینا که با شیطنت خاص خودت لباساتو نمیپوشیدی و میگفتی میخوام بازی کنم .این هم عکساش ...
9 مهر 1391

تیارا و تابستان های داغ خونه مادرجون

توی تابستون امسال هر روز بعدازظهر با النا بهونه آب بازی و رفتن به حیاط می گرفتید واز اونجایی که هوا خیلی گرم بود هفتهای دو سه بار اجازه آب بازی داشتید و حسابی کیف می کردید این عکس ها هم شهریور  آخرین باری که توی سال 91 آب بازی کردید با النا و آرشام .   ...
9 مهر 1391

پیرزن کجا میری

وقتی بهت میگیم تیارا پیرزن شو خیلی بامزه کمرتو خم میکنی و خودت میگی پیرزن کجا میری ؟ این عکسات که مربوط به مرداد 91 است چون توی حرکت ازت گرفتم خیلی کیفیت خوبی ندارند اما میخوام یادگاری توی وبت بمونه   ...
9 مهر 1391

مسافرت شمال ( روز آخر )

شنبه صبح هم وقتی آقایون داشتند وسایل را توی ماشین ها جا میدادند چند تا عکس ازت گرفتم که میخواستی بازم بری دریا اینجا بهت میگم بیا بریم سوار ماشین بشیم پشت سرت که دریا است را نشون میدی ومیگی بریم دریا ساعت 11 از سلمانشهر راه افتادیم .بین راه چند تا فروشگاه ایستادیم و برای دختر خوشکلم یک پالتوی خیلی ناز خریدم و مقداری خوراکی وسوغاتی های شمال و ساعت 2 از چالوس زدیم بیرون که بازهم با ترافیک وحشتناک جاده و مه خیلی بد روبرو شدیم . ساعت 2 نیمه شب رسیدم تهران .چند ساعتی کنار مرقد امام خوابیدیم و دوباره راه افتادیم و ساعت 10:30 صبح یکشنبه اصفهان بودیم که من شما را گذاشتم پیش مادر جون و سریع رفتم سر کار چون مرخصی نداشتم . و این هم...
1 مهر 1391

مسافرت شمال (دریا و ماسه بازی)

عاشق ماسه بازی شده بودی و می گفتی مامان بازی کنم بازی کنم با ماسه چون هوا خنک بود نیمتنه مایوتو بهت بپوشوندم وبهت میگم تیارا بالاخره مایوتو پوشیدی وروجک به من میگی مامان مسخره میکنی همه متعجب از این حرفت که اینو از کجا یادگرفتی دیگه شیزین زبونم بعد از یک ماسه بازی حسابی و دوش گرفتن یکساعتی خوابیدی و دوباره آوردمت ساحل که چشمت به پفک افتاد و توی مسافرت هم ممنوعات خوراکی هات به هم ریخت و حسابی از خجالت شکمت در اومدی و آبمیوه و پفففففففففففکککککککککک خوردی و حسابی منو حرص دادی . ...
1 مهر 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به تیارا گلی می باشد