يك روز بد
سلام دخمل گل ماماني
الهي مامان فدات بشه كه ديروز (21 آبان ) يك روز بدي بود برامون .ساعت 2:30 بعدازظهر طبق معمول رسيدم سر كوچه مادرجون ،خسته بودم وفقط به تو فكر ميكردم كه الان در را باز ميكنم ، فقط لبخند هميشگيت ميتونه خستگي را از تن ماماني دور كنه .همينكه كليد را توي قفل چرخوندم صداي گريه وفريادهاي تو را شنيدم ،پيش خودم فكر كردم حتما خسته اي و مثل هميشه مادرجون بيدار نگهت داشته تا من بيام بهت شير بدم و بعدش بخوابي در اتاق را كه باز كردم ديدم مادر جون و عمه سپيده هراسان تو را دست به دست ميكنند ، دمرت كردند واصلا به اومدن من توجهي ندارند .من كه نفسم بند اومده بود هر چي ميگفتم چي شده ميگفتند حالت تهوع داره و حالت استفراغ .بغلت كردم مامان جون الهي فدات بشم اون لبهاي كوچولوت را جمع ميكردي و با تنگي نفس كه داشتي جيغ ميزدي .حال خيلي بدي داشتي .حس ميكردم هر لحظه خفه ميشي و لبات حالت كبودي داشت منم پا به پات گريه ميكردم وفقط تو را به خدا سپردم .عمه سپيده ماشين را روشن كرد و منم با گريه و زاري لباساتو تنت كردم كه ببريمت بيمارستان كه يك دفعه نفست خوب شد وشروع كردي به خنده و حرف زدن .الهي دردت به جونمنميدوني چه حالي داشتي وبد تر از تو من .مادرجون وعمه هم خيلي ترسيده بودند . خلاصه طبق گفته هاي مادرجون وعمه آب دهنت بوده كه پريده به گلوت .بعدازظهر هم ميخواستم ببرمت دكتر كه مامان آذر اينا گفتند الان كه خوبه و چيزيش نيست بيخود نبرش دكتر .ديشب هم اصلا خوب نخوابيدم ودلواپست بودم اما تو مثل فرشته راحت تر از هر شب خوابيدي .
جالب اينكه بعد از اون ماجرا آبريزش بيني وحالت سرماخوردگي كه از 10 روز پيش داشتي رفع شد .
خداياخخخخ خدايا دخمل گلمو به خودت ميسپارم ت ميسپارم .اميدواررررم هميشه سلامت وتندرسخخخخخخخت باشه.حرر