تیاراتیارا، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 5 روز سن داره

تیارا گلی

خاطرات بارداری

1390/7/27 11:36
نویسنده : مامانی
1,537 بازدید
اشتراک گذاری

از همون وقتی که فهمیدم باردارم دل درد داشتم  یا بهتره اینجوری بگم از دل درد هایی که داشتم شک به بارداری کردم.

خلاصه مامان جونم از همون بار اولی که رفتم دکتر تهدید به سقط بودم و برام 40 تا آمپول پروژسترون نوشت که باید روزی 2 تا  نوش جان میکردم . 2 شهریور عقد عمو مهیار بود و اطرافیان مرتب بهم هشدار میدادند بشین و ورجه وورجه نکن .من که رعایت کردم اما بابایی حسابی تلافی کرد.4ماهه بودم که دکتر 3 روز برام استراحت نوشت . آخه مامانت سر کار هم می رفت با اینکه توی شرکت سعی میکردم زیاد به خودم فشار نیارم و بین کارام استراحت میکردم بازم خسته میشدم . 14 هفته بودم که رفتم سونوی 4 بعدی .پنجشنبه 27 خرداد 89 یکی از پر استرس ترین روزهای بارداریم بود ساعت 11 صبح نوبت داشتم .همینکه رسیدم مطب خانم دکتر احتیاط کار بابایی را دیدم که مثل همیشه با یک لبخند سعی میکرد استرسشو پنهون کنه .دفترچمو دادم  و منتظر بودم تا ساعت 1 که منو صدا کردند هر کسی از اتاق میومد بیرون گریون بود و برگه قطع زایمان دستش بود بجز 2 نفر که خوشحال بودند.سفارش منو آزاده جون به خانم دکتر کرده بود و مرتب باهام در تماس بود اما من داشتم از شدت استرس سکته میکردم . از خدا فقط سلامتی تو را میخواستم .خلاصه نوبتم شد ورفتم خوابیدم روی تخت صدای قلبمو به وضوح میشنیدم ،فقط داشتم آیه الکرسی می خوندم و خانم دکتر هم وضعیت تو را چک میکرد واندازه ها را به دستیارش میگفت که بین حرفاش گفت دخترت خیلی شیطون وبلا است تکون میخوره نمیذاره اندازه ها را چک کنم . و گفت خدا را شکر دخترت سالمه .از خوشحالی اشک توی چشمام حلقه زد و میخواستم همونجا سجده شکر بجا بیارم . اومدم بیرون از اتاق چشمای مضطرب بابایی را دیدم که نگاهش به لب و چشم من بود از حالتم فهمید همه چیز خوبه  .هنوز توی مطب بودیم که سیل تماسها سرازیر شد مامان زهرا ، عمه سپیده ،لیلا و شیرین و آزاده (که همیشه بهم لطف دارند)، عمو مهیار و همگی میخواستند نتیجه را بدونند . راستی عمو مهیار و خاله شیرین سر جنسیتت شرط بندی کردند عمو مهیار باخت وهنوزم برای خاله چیزی نخریده.

7ماه بود که توی شکم مامانی بود که آلرژی های مامانی شروع شد و تموم بدنم شروع به خارش میکرد وتاول میزد اولین بار که اینجوری شدم بابا هم رفته بود شمال .با مامان زهرا رفتیم دکتر بهم آمپول بتامتازون داد زدم بهتر شدم اما تا چند ماه بعد از زایمان هم این حالتها را داشتم .از 25 مهر هم دیگه سر کار نرفتم هنوز سیسمونیتو نخریده بودم که دکتر برام استراحت نوشت واحتمال زایمان رودرس داد . 8 تا آمپول هم داد که اگه زود به دنیا اومدی مشکل ریه نداشته باشی .نمیدونی دو ماه آخر بارداری چقدر پر استرس بود .خلاصه باعجله سیسمونیتو با کمک مامان آذر و عمه سپیده با مامان زهرا خریدیم و بابایی سریع اتاقتو رنگ کرد وبرچسب چسبوند واتاق خوشگلت آماده شد .من موندم و هزار دلواپسی با شمارش معکوس تنها توی خونه .درست 15 روز قبل از به دنیا اومدنت بابایی رفته بود سازمان انتقال خون برای خون دادن که با ماشین زد به یک موتور سوار و خلاصه پای اون بنده خدا شکست و راهی بیمارستان شد .بگذریم از اینکه اون لحظه ای که فهمیدم تصادف کرده تا وقتی اون آقا عمل شد ورفت خونه چه ها که بر ما نگذشت .خلاصه که من از اول بارداری تا وقتی به دنیا اومدی دوران پر استرسی داشتم و فقط وفقط از خدا سلامتیتو میخواستم عزیز دلم.

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به تیارا گلی می باشد