تیاراتیارا، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه و 16 روز سن داره

تیارا گلی

عكسهاي تيارا ارديبهشت 90

عكس تيارا گلي روز تولد النا تولدت مبارك النا خوشكله اين هم چند تا از عكسهاي ديگه تيارا در ارديبهشت 90 الهي قربونش برم اين عكسو خونه خاله صفورا گرفتم اينجا هم در حال غر زدن تيارا خانم در حال تعجب الهي قربون صورت ماه هر دوتون برم من   عاشق اين عكستم ...
15 آبان 1390

سرماخوردگي مخملي

عزيز دلم از پنجشنبه سرماخوردي و آبريزش بيني داري قلبونت برم . ديروز (جمعه ) خونه خودمون بودي و تو فقط بهونه مي گرفتي و نق ميزدي . غذا هم كه وقتي مريض ميشي نميخوري . ديشب تا صبح بيقرار بودي و من هم همش دلواپست بودم تب نكني . امروز هم ماماني دير رسيدم سر كار آخه خودم هم دلدرد دارم.اميدوارم زودتر خوب بشي عزيزدلم .   راستي پنجشنبه مادرجون برات يك عروسك كه تو گهواره است خريد وتو خيلي دوسش داري وباهاش بازي ميكني ،بهش غذا ميدي قربون اون مهربونيات برم. ...
14 آبان 1390

مسافرت بابايي به اهواز

سلام مامان جونم .الهي قربونت برم عمه اينا ديروز از كيش اومدند و يك عالمه لباس خوشكل و اسباب بازي هاي مورد علاقه تو را برات آوردند.تو هم كه خيلي دلتنگشون بودي خيلي خوشحال بودي ديروز مهربونم . اما بابايي با عمو محمد وبابا جون امروز رفتند اهواز براي كارشون وتا چند روز ديگه هم بر نميگردند. حالا من نميدونم تو فسقلي عاشق بابا را اين چند روز چيكار كنم . آخه دخمل گلم خيلي به بابايي وابسته اي .آخه بابايي خيلي به حرفته وهميشه بغلت ميكنه تو هم خودتو لوس ميكني .وفتي كوچك تر بودي هر موقع نق ميزدي واون دلدردهاي وحشتناك ميگرفتي فقط پيش بابايي آروم ميشدي.عمه سپيده همينكه صدات بالا ميرفت ميگفت يا باباش. قربونت برم عزيزم دعا كن بابايي اينا به سلام...
9 آبان 1390

دلتنگي تيارا براي النا

عمه سپيده اينا از چهارشنبه رفتند مسافرت (كيش) و تو چند روزيه از النا دوري و بهونه ميگيري .الهي قربونت برم ديروز يكي از فيلمهاي النا را برات گذاشتم .وقتي فيلمو ديدي بغض كردي و زدي زير گريه ،اولش فكر كرديم اتفاقيه اما بعد از چند ساعت يكي ديگه از فيلماشو گذاشتم بازم با بغض اشك ريختي و متوجه شديم خيلي دلتنگ النا هستي قربون اون بغض و اشكت برم عزيزدلم كه اينقدر احساساتي و مهربوني . انشاءاله فردا النا مياد ودل كوچولوت شاد ميشه قربونت برم. ...
9 آبان 1390

16 آذر 89

فونت زيبا ساز  اومدي معجزه كردي ،نمودوني كه چي كردي .................. اومدي دنيامو ساختي............................... ..   بالاخره روز موعود فرا رسید ساعت 6 صبح با عمه و 2 تا مامان بزرگ ها و بابایی با استرس زیاد از خونه اومدیم بیرون .هوا هنوز تاریک بود .وقتی وارد بیمارستان سینا شدم صدای قلبمو میشنیدم .با هزار دلهره نشستیم توی سالن بابایی رفت برای پذیرش. بعد از یک ربع اومد ولباس و وسایل به من دادند وبا هزاران هزار استرس به همراه مامان آذر از بقیه خداحافظی کردم و رفتم طبقه دوم بخش زنان .اونجا هم یک پذیرش دیگه و لباس اتاق عمل را پوشیدم ورفتم توی اتاق انتظار تا دکتر نوروزی بیاد . یکی یکی خانمها اومدند و صد...
7 آبان 1390

تيارا جونم با تمام وجود دوستت دارم

وقتی چشمهای زیبایت را به چشمهایم میدوزی و برق زیبای هوشیاری ات را حس میکنم .... وقتی دستهای کوچکت را بر سینه ام میگذاری و لبهای شیرینت را بی صبرانه میگشایی... حس میکنم خوشبخت ترین انسان زمینی ام... گل بهشتی من ...باران عشقت را میطلبم...تا بی چتر...قدم بزنم در زیر بارش بی امان احساست... و خیس شوم از عشق....از حس قشنگ بودن....اشک میبارد و قلبم هزار بار مینوازد... تياراي  زیبای من بیشتر از دنیا دوستت دارم ...
7 آبان 1390

برگشت از بيمارستان و شروع گريه ها

17 آذر ساعت 2 بعد از ظهر از بيمارستان اومديم خونه. يك خوشحالي همراه با استرس وحشتناك تموم وجودمو گرفته بود .مثل هميشه دلواپس سلامتيت بودم .الهي قربونت برم با دو تا مادر بزرگها رفتيم خونه خودمون .باورم نميشد ديگه تنها نيستم وتو پيشم هستي .حدود ساعت 5 عمه سپيده والنا اومدند .النا كه باورش نميشد وخجالت ميكشيد بياد پيشمون با هزار ناز اومد پيشمون و ميخواست گريه كنه.راستي تو هم براش يك هديه آورده بودي .راستي تو والنا عاشق همديگه هستيد و خيلي براي هم ذوق ميكنيد قلبون دوتاتون برم هوا تاريك شد واسترس تموم وجودمو گرفته بود دلم ميخواست تنها بودمو و فقط گريه ميكردم. تو هم فقط گريه ميكردي و شير نميخوردي .من و عمه سپيده از گريه هات وحشت داشتيم و مي ترسي...
7 آبان 1390

شروع روزهای جدید از اول خرداد

از اول خرداد دیگه مرخصی مامانی تمام شد و باید می رفتم سرکار . دو دل بودم برم سر کار یا بمونم خونه وپیشت باشم .مادر نمیذاره من سرکار نرم آخه میگه تیارا خانم بزرگ میشه وبعدش تو میمونی وبیکاری و پشیمون میشی .خودش هم زحمت نگه داشتن تو را میکشه .دخمل گلم از اول خرداد تا حالا همیشه خونه مادر هستیم .فقط جمعه ها میریم خونه . آخه فاصله خونمون با هم زیاده .نمیذاره شبها بریم خونه .میگه تیارا خانم صبح بد خواب میشه .عزیز دلم خیلی سخته .برای ما  وبیشتر برای مادر جون .بنده خدا از دست ما استراحت هم نداره از طرفی خودش نمیذاره بریم خونه. چند ماهیه خیلی تلاش میکنیم خونمون را عوض کنیم و بیایم نزدیک خونه مادر اما نمیدونم چرا قسمت نمیشه.الان هم که دیگه هوا د...
4 آبان 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به تیارا گلی می باشد